بچه ها می خوام یه شعری رو براتون بذارم فکر می کنم برای خیلی هامون آشناست و یادآور خیلی روزها...

  وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید                

  وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

  وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید              

  وقتی عطش طعم تو را در اشک هایم می چشید

  من عاشق چشمت شدم، نه عقل بودو نه دلی              

  چیزی نمی دانم از این دیوانگی یا عاقلی

  یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود      

  آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

  وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد    

  آدم زمینی تر شد و آدم به آدم سجده کرد

  من عاشق چشمت شدم نه آتشی و نه گلی             

  چیزی نمیدانم از این دیوانگی یا عاقلی