مشاعره

سلام به همه بچه‌ها!...

این دفعه به نظرم رسید یک برنامه مشاعره داشته باشیم. خودم خیلی ذوق ادبی ندارم ولی برای یادآوری دوران دانشجویی یک شعر در مورد دانشجو و نمره آوردم.

                   قربان دیدگانت استاد جان دل آرا          
           
        جانا محبتی کن این بنده‌ی خدا را

من مخلص تو هستم اصلا فدای کفشت   

  با نمره‌ای بخندان این قوم بینوا را

نفر بعدی«الف» بده..............

می روم...

می روم!

                   اما با حسرت ، و نگاهی آکنده از غم

                                                                        غم فرصتهای از دست رفته....

 این دست ترس است که مشت بر سرم می کوبد و مرا در باتلاق عمر دفن می کند!

 

کاش از ایمان برای خود خنجری ساخته بودم ، تا مرا از این سرکوبی نجات دهد!

 

و ای کاش از امید زره ای بر قامتم بافته بودم ، تا مرا از تیغ زهر آلود نومیدی برهاند!

 

و ای کاش از عشق طنابی بافته بودم ، تا مرا به حقیقت برساند!

 

 

 

 و عشق هنوز زنده است!

 

آتشی است زیر خاکستر ، که با تلنگری چون ایمان شعله ور می شود.

وایمان!

             همان دانه که سر در خاک پنهان کرده است.

کافی است پنجره دل بگشایی تا نوری از حقیقت به آن بتابد.

و چشمه دل جاری سازی تا با آب امید آن را سیراب کند...

 

"آتش است این نای باد و نیست باد              هر کس این آتش ندارد نیست باد"

 

به بهانه روز دانشجو!

ای مرز پر گهر

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامي ، در يک شناسنامه ، مزين کردم

و هستيم به يک شماره مشخص شد

پس زنده  باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

  ......

ادامه نوشته

تا کجا...؟!!!

 دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز  خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

ادامه نوشته

اگر کوسه ها آدم بودند

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی " پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

...

ادامه نوشته

گله از یار دل ازار

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا / خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا / التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا / با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟

                       فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود

                      جان من، اینهمه بی باک نمیباید بود

آرامش سنگ یا برگ

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود

مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال

پریشانش شدو کنارش نشست

......به ادامه مطلب مراجعه کنید......

ادامه نوشته

درس زندگی

 

استاد فلسفه با بسته  سنگيني وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگين خود را روبروي دانشجويان خود روي ميز گذاشت

وقتي کلاس شروع شد، بدون هيچ کلمه اي، يک شيشه بسيار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسيد که، آيا اين ظرف پر است؟

و همه دانشجويان موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفي از سنگريزه برداشت و آنها رو به داخل شيشه ريخت و شيشه رو به آرامي تکان داد. سنگريزه ها در بين مناطق باز بين توپ هاي گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجويان پرسيد که آيا ظرف پر است؟ و باز همگي موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفي از ماسه را برداشت و داخل شيشه ريخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهاي خالي رو پر کردند. او يکبار ديگرپرسيد که آيا ظرف پر است و دانشجويان يکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زير ميز برداشت و روي همه محتويات داخل شيشه خالي کرد. "در حقيقت دارم جاهاي خالي بين ماسه ها رو پر مي کنم!" همه دانشجويان خنديدند.

در حالي که صداي خنده فرو مي نشست، پروفسور گفت: " حالا من مي خوام که متوجه اين مطلب بشين که اين شيشه نمايي از زندگي شماست، توپهاي گلف مهمترين چيزها در زندگي شما هستند - خدايتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتيتان ، دوستانتان و مهمترين علايقتان- چيزهايي که اگر همه چيزهاي ديگر از بين بروند ولي اينها باقي بمانند، باز زندگيتان پاي برجا خواهد بود.

اما سنگريزه ها ساير چيزهاي قابل اهميت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشينتان. ماسه ها هم ساير چيزها هستند- مسايل خيلي ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بديد، ديگر جايي براي سنگريزه ها و توپهاي گلف باقي نمي مونه، درست عين زندگيتان. اگر شما همه زمان و انرژيتان را روي چيزهاي ساده و پيش پا افتاده صرف کنين، ديگر جايي و زماني براي مسايلي که برايتان اهميت داره باقي نمي مونه. به چيزهايي که براي شاد بودنتان اهميت داره توجه زيادي کنين، با فرزندانتان بازي کنين، زماني رو براي چکاب پزشکي بذارين. با دوستان و اطرافيانتان به بيرون برويد و با اونها خوش بگذرونين.

هميشه زمان براي خانه و تعمير خرابيها هست. هميشه در دسترس باشين.

اول مواظب توپ هاي گلف باشين، چيزهايي که واقعاً برايتان اهميت دارند، موارد داراي اهميت رو مشخص کنين. بقيه چيزها همون ماسه ها هستند."

يکي از دانشجويان دستش را بلند کرد و پرسيد: پس دو فنجان قهوه چه معني داشتند

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسيدي. اين فقط براي اين بود که به شما نشون بدم که مهم نيست که زندگيتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، هميشه در زندگي شلوغ هم ، جائي براي صرف دو فنجان قهوه با يک دوست هست! "

 

ادامه نوشته

عشق ابدی...

سلام بچه ها

حقیقتش من چند وقتیه که زدم تو کار گوش دادن سخنرانی های آقای دکتر انوشه نمیدونم میشناسینش یا نه ولی من که از وقتی سخنرانی هاشو گوش میدم خیلی مریدش شدم پیشنهاد میدم بهتون که حتما حتما سخنرانی هاشو پیدا کنین و برای یک بار هم که شده گوش بدین من تضمین میدم که خوشتون بیاد اگر هم خوشتون نیومد منو ببخشین!!!

ولی محض نمونه یه قسمت از سخنرانیشو میذارم(من اینجا  ازشون نقل قول میکنم) بخونین اگه باهاش حال کردین برین سراغش...

دکتر تو یکی از سخنرانی هاشون میگن :

" حضرت حافظ یه شعری دارند که در آن میگوید :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را            به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

امیر نظام گروسی عارف و شاعر بزرگ کردستان در جواب حافظ این شعر را گفت :

اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را                 بدو بخشم تن و جان و سر و پا را

جوانمردی به آن باشد که ملک خویشتن بخشی    نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

من هم در جواب امیر نظام گروسی در سفری که به کردستان داشتم شعری را سرودم و آن را به دفتر فرهنگ و هنر کردستان تقدیم کردم و خواستم که آن را بالای سر آن مرحوم نصب کنند :

اگر آن مه رخ تهران بدست آرد دل ما را               به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را

سرودست وتن وپا را به خاک گور می بخشند    نه بر آن مه لقای ما که شور افکنده دنیا را...

بنویسید فرق است بین دوست داشتن و عشق ورزیدن، در دوست داشتن دو یار بهم خیره می شوند اما در عشق ورزیدن دو یار با هم خیره می شوند و فرق است بین بهم خیره شدن و با هم خیره شدن..."

عشق ها و حسرت ها

دوستی دارم که در بیمارستان کار می کند و می گوید :

...مردم در لحضات آخر زندگیشان هرگز در مورد موفقیت هایشان ، ثروتشان ، کتاب های موردعلاقه شان و کارهای مهمی که کرده اند حرف نمی زنند، بلکه فقط از عشق ها و حسرت هایشان میگویند از "عشق ها" و "حسرت هایشان..."

پسرک و خدمتکار

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٦ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟ 

خدمتکار گفت: 50 سنت

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌ حوصلگى گفت: 40 سنت

پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.

خدمتکار يک بستنى آورد و صورت حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...  

پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. 

هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١0 سنت براى او انعام گذاشته بود!

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!

دنیای این روزای ما...

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید

او به شهر آمده و در آنجا شلوارهای جین و تی شرت های تنگ به تن می کند

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات ، جلوی آینه به موهای خود ژل میزند

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است

کبری تصمیم داشت که حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند

چون او با پتروس چت می کرد

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند

روزی پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود

او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند و از همین رو در حال چت کردن غرق شد

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت که با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود

ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت

ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست که لباسش را در بیاورد

ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد

کبری و مسافران قطار مردند اما ریز علی بدون توجه به خانه رفت

خانه مثل همیشه سوت و کور بود

الان چند سالیست که کوکب خانم همسر ریز علی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد

او اصلا پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت

اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد چون"دنیای این روزای ما "هم "چوپان دروغگو" خیلی دارد

بهمین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان ، آن داستان های قشنگ وجود ندارد...

اشتباه فرشتگان

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود.  پس از اندك زماني دادِ شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم؟!

-از روزي كه اين آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و عرصه را به من تنگ کرده است.

سخن درويش اين چنين بود:

"با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به جهنم افتادي، شيطان تو را به بهشت باز گرداند."

عشق همکلاسی

شنبه : همون لحظه ای که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هرجا که می رفتیم اونو می دیدم یکبار که از جلوی هم در آمدیم نزدیک بود بهم بخوریم صدا شو نازک کرد و گفت "ببخشید". من که می دونم منظورش چی بود. تازه ساعت 9.5 هم که داشتم بورد را می خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد. آره دقیقا می دونم منظورش چیه ، اون می خواد زن من بشه . بچه ها می گفتن اسمش مریمه.از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون ، تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم./
یکشنبه : امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم . موقع رفتن تو سرویس یه خانمی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن و می خندیدن ، تازه به من گفت " ببخشید آقا میشه شیشه پنجره تونو ببندین ". من که می دونم منظورش چی بود . اسمش رو می دونستم ، اسمش نرگسه. مثل روز معلوم بود که با این خندیدن می خواد دل منو نرم کنه بکه بگیرمش . راستیتش منم از اون بدم نمی آد . ازخدا پنهون نیست از شما چه پنهون . تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم./
دوشنبه : امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم .بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست . من که میدونم مظورش چی بود .حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه .راستیتش منم از مینا بدم نمی آد. . ازخدا پنهون نیست از شما چه پنهون . تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم./
سه شنبه : امروز اصلا روز خوبی نبود . نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا. فقط یک ازم پرسید " آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست؟ ".من که می دونم منظورش چیه . ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی رنگ بود . احتمالا استقلالیه. وقتی جریان رو به دوستم گفتم به من گفت " ای بابا ! بد بخت منظوری نداشته". ولی من می دونم رفیقم به ارتباطات بالای من با دخترا حسودیش میشه . حالا به کوری چشم دوستم هم که شده هرجورشده با این یکی ازدواج می کنم./
چهار شنبه : امروز وقتی که داشتم وارد سلف می شدم یک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوره به دانشگاه ما اردو اومدند.یکی از دخترهای اردو ازمن پرسید " ببخشید آقا ! دانشکده پرستاری کجاست ؟" .من که می دونستم منظور ش چیه . اما تو کار درستی خودم موندم که چطور این دخترساوجی هم منو شناخته و به علاقه پیدا کرده . حیف اسمش را نفهمیدم . راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون .تصمیم گرفتم هرطوری شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم .طفلکی داره از عشق من پیر می شه ./
پنج شنبه : یکی از دوستهام هم دانشکده ایم بنام احمد منو به تریا دعوت کرد. من که می دونستم از این نوشابه خریدن منظورش چیه ! می خواد که من بی خیال مینا بشم . راستیتش ازخدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم./
جمعه : امروز صبح در خواب شیرین بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رو می دیدم . عجب شکوه و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو می کردم که .... مادرم یکهو از خواب بیدارم کردوگفت برم چندتا نون بگیرم . وقتی تو صف نانوایی بودم دختر خانومی از من پرسید " ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه ؟"من که می دونم منظورش چی بود . اما عمرا باهاش ازدواج کنم. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نانوایی بیاد خیلی خوشم نمی آد./
شنبه :امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم و اومدم که راه بیفتم که مادرم گفت : نمی خواد دانشگاه بری .امروز جواب نوار مغزت آماده است. برو از بیمارستان بگیر. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم می گن من مشکل روانی دارم./ وقتی به بیمارستان رسیدم خانم مسئول آزمایشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم . به من گفت " آقا لطفا چند دقیقه صبر کنید ". من که می دونستم منظورش چیه ...
" بر گرفته از بولتن جشنواره دانشجویی اصفهان - اردیبهشت 81 "