می روم...
اما با حسرت ، و نگاهی آکنده از غم
غم فرصتهای از دست رفته....
این دست ترس است که مشت بر سرم می کوبد و مرا در باتلاق عمر دفن می کند!
کاش از ایمان برای خود خنجری ساخته بودم ، تا مرا از این سرکوبی نجات دهد!
و ای کاش از امید زره ای بر قامتم بافته بودم ، تا مرا از تیغ زهر آلود نومیدی برهاند!
و ای کاش از عشق طنابی بافته بودم ، تا مرا به حقیقت برساند!
و عشق هنوز زنده است!
آتشی است زیر خاکستر ، که با تلنگری چون ایمان شعله ور می شود.
وایمان!
همان دانه که سر در خاک پنهان کرده است.
کافی است پنجره دل بگشایی تا نوری از حقیقت به آن بتابد.
و چشمه دل جاری سازی تا با آب امید آن را سیراب کند...
"آتش است این نای باد و نیست باد هر کس این آتش ندارد نیست باد"