همش همین
راستش آنوقتها من تنها یک
دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با
تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا
عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق
خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ،
فروشگاهها می شد !!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم
نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد
. روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به
دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز
دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...
و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام
آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم
بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور
میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در
پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و
اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم
را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها
دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود
.
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده
ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می
خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می
خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای
دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من
فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم
هم نمی دانستم !
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من
نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای
خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی
دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من
هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن
آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه
آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس
از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای
من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...
و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم
آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها
را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا
آرزوها ی مرا براورده نکرد ...
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی
شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به
آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی
را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می
دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل
سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را
می گفتم ...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می
کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ،
حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که
اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می
مردم .
من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که
می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست
و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از
این معجزه چیزی می فهمیدم ...
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده
به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این
تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به
من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش
خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا
، از این روزها کم می شود .
راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید
که مرا دوست داشته است
دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با
تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا
عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق
خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ،
فروشگاهها می شد !!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم
نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد
. روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به
دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز
دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...
و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام
آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم
بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور
میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در
پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و
اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم
را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها
دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود
.
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده
ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می
خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می
خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای
دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من
فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم
هم نمی دانستم !
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من
نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای
خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی
دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من
هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن
آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه
آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس
از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای
من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...
و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم
آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها
را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا
آرزوها ی مرا براورده نکرد ...
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی
شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به
آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی
را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می
دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل
سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را
می گفتم ...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می
کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ،
حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که
اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می
مردم .
من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که
می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست
و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از
این معجزه چیزی می فهمیدم ...
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده
به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این
تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به
من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش
خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا
، از این روزها کم می شود .
راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید
که مرا دوست داشته است
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۹ ساعت 0:53 توسط حسین عبدالهی
|